<-BlogTitle->
امروز نبودی...
اما خیلی چیزها بود...
من بودم...
باران بود...
چتر بود...
بغض بود...
آه بود...
همراه همیشگی ام هم بود...
جای خالی ات را میگویم.
برگـَـــرد..
یادتـــــ ــ ـ را جا گذاشتــــ ـــ ـی..
نمی خواهم عُــمری به این امید باشَـــ ـــ ـم
که برای بُردنَش بر می گردی ..
چه رنجی میکشد او
وقتی هوا ابریست . . .
حـ ـالا تــــ ـو حـ ـرف بــزن
از ســـ ـکوتی که نمیــ ـگذارد حـــ ـرف هایـــ ـت را بــ ـزنی
با مـــــ ـن
که دهــــ ـانم بسته میشــ ـود
وقتـــ ـی نــگــ ـاهم میــ ـکنـی
حـــ ـالا تو گریــ ـه کن
از خـــ ـنده هایــی که فرامـــ ـوش کــرده ای کنــار من
که تــــاریکی ام آب میـــ ـشود
وقتی صدایـــــ ـم میکنی...
کـودکـی در مـن
بـه نمـاز آیـات مـی ایسـتد...
وقـتـی کـه
یـاد تــو!
دلـم را...
مـی لـرزانـد...!!
تیک...تاک......تیک ...تاک.،عقربه هابه سرعت حرکت می کنند و من
نگاهم به ساعت و نگاهم به تلفن..
تیک ...تاک... ساعت11:00
خبری نیست..
تیک ...تاک...
نگاهم به ساعت و نگاهم به تلفن
کم کم آماده میشوم و....
میشنوم و تحمل میکنم طعنه های دیگران را...
تیک...تاک.....ساعت12:00
نگاهم به ساعت و نگاهم به تلفن
دلواپسم....اما
دیگر خیلی دیر شده است...
نگاهم به ساعت و بگاهم به تلفن...ساعت12:30
باز هم نهارم را تنها میخورم،روی میز همیشگی...
درونم چیزی میشکند و آرام میریزد......
کسی نیست خورده هایش را جمع کند؟
نمیدانم چه رابطه ای بین نبودنت بارنگ هابود...؟
دلتنگت که میشدم زندگیم سیاه میشد ...
همینــــکه آرزوهایــــم را خــــاک کــــردم
به آرامش رسیـــدم
چــــه ســــاده بود خوشبختــــی…
یک چیــــزهایی ؛
یک حس هایی ،
یک آدم هــایی !
یک وقت هایی ....
یک ثانیه هایی ،
...در زندگی گُــــم میکنی ،
و هیچ وقتِ دیگر هم پیدایشان نمیکنی !
هیچ وقتِ دیگـــــر
گفته بودی که ما به درد هم نمی خوریم،اما هرگز نفهمیدی...
من تو را برای درد هایم نمیخواستم...
بـــی حـــس شـــده ام از درد!
از بغـــــض!
فقـــط گـــاهــــی ، خــــط اشـــکــــــی ...
می ســـوزانـــد صـــــورتــــــم را !!!
بـــه طـــور کـــامــلــاً تلــخــــی آرومـــــم ...!
سخــت است ببـــازی
تمــــامــــ احـساس پاکـت را
و هنــــوز نفهمـیده باشی
اصلــــا دوستـــت داشــت ؟؟؟!!!
کاش مےتوانستم راحت حرف بزنم...
چیزے بگویم از دلتنگے..
میان آدم ھایے کہ در این قاب مجازے جمع شدند...
فقط بگویم منم دلتنگم...!
هی فلانی!دیگر هوای برگرداندنت را ندارم...
هر جا که دلت می خواهد بــــرو !
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد...
انقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت باز هم آرام نگیری !
و اما من...
بر نمیگردم که هیچ
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم که لم ندهی روی مبل های راحتی...
با خاطراتم قدم بزنی...!!!
از من که گذشت
یکی بیاید
دست این خاطره ها را بگیرد
ببرد گردش ..
کلافه کرده اند مرا،
بس که نق می زنند به جانم
بعضــــــــی وقتــــــا مجبوری تو فضای بغضتـــــــ بخندی دلتــــــ بگیره ولی دل گیر نشی شاکـــــــی بشی ولی شکایتـــــــ نکنی گریـــــــه کنی اما نــــــــــــذاری اشکاتــــــ پیدا بشن خیلی چیزارو ببیــــــــنی ولی ندیده بگیری خیلی حرفارو بشنوی اما نشنیده بگیــــــری خیلی ها دلتــــــو بشکنن و تو فقط سکوتــــــ کنی!!!
من همون دیوونه ایم که هیچوقت عوض نمیشه... همونی که همه باهاش خوش حالن اما کسی باهاش نمی مونه... همونی که مواظبه کسی ناراحت نشه اما همه ناراحتش ميكنن... همونی که تکیه گاه خوبیه اما واسش تكيه گاهي نیس... همون..!! چي بگم؟! هيييي...
من اینجــا
کنـار ِ این همه زیبایی
و تو، تنهایی؛
دلم برای تنهایی ِ تو می سوزد
و خود آشفته ام از این خوشگذرانی؛
با من باش
با من بیا و بمان
که من بدون تو، به روزگار
تلـــخ... ســـرد... اندوهــبار...
فقط نگــاه می کنم...
کار از پــُـک و نخ و بسته و باکس گذشته...
این روزها کیلومتری دود میکنم خاطراتت را..
ترکت میکنم و تنهایت میگذارم…
تا بیش از این انرژی ات را صرف نکنی برای…
صادقانه دروغ گفتن…
فکر میکنی از تو تنفر دارم ؟؟
اشتباه میکنی ! من به تو فکر هم نمیکنم،
چون تنفر هم یه نوع احساسه و تو لیاقت هیچ احساسی رو نداری !
من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمة حاشیه نشین را نمیدانم
از معلم پرسیدم:«حاشیه یعنی چه؟»
گفت:«حاشیه یعنی قسمت کنارة هرچیزی، مثل کنارة لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه مینویسند؛ یا مثل حاشیة شهر که زبالهها را در آنجا میریزند.»
امشب غم ها برایم مهمانی گرفته اند و من میخواهم بترکانم همه ی بغض هایم را.....
بس کن ساعت ، دیگر خسته شده ام …
آره من کم آورده ام …خودم میدانم که نیست …
اینقدر با صدایت ، نبودنش را به رخم نکش !
ذهنم فلج می شـــــود… وقتی می خوانمت
و تو حتی نمیگویی
جـــــــــانم . . .
بنـــد دلـــم را
به بند کفـــش هایت گـــره زده بودم
که هر جـــا رفتـی
دلــم را با خود ببری
غــــافل از اینکه
تو پـــا برهنـــه می روی
و بی خبــــر…
نفسم سوخت...!!!
دلم سوخت....!
پر و بالم سوخت...!
کاش پروانه شدن این همه آداب نداشت!
یک کلام ، اولین و آخرین احساس قلبم نسبت به تو ... دوستت دارم.
تو نیز گفتی مرا دوست داری ، اما دوست داشتنت دو روز است ،
دیروز گذشت و آخرش امروز است!
این من هستم که وفادار خواهم ماند ،
این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند!
این من هستم که آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی.......
بـیـهـو د ه و ر ق مـی خـو ر نـد
تـقـو یـم هـا ی ِ جـهـا ن ;
ر و ز هـا ی ِ مـن هـمـه یـک ر و ز نـد . . .
شـنـبـه هـا یـی کـه فـقـط
پـیـشـو نـد شـا ن عـو ض مـی شـو د . . .
مرا به خانه دلت مهمان کن!
که امن ترین مکان است
برای گریستن.
چرا که حرمتِ گریه را می دانی...
این روزها فقط کافیه کمیـــــ حضور نداشته باشیـــــ ،
فراموشتــــــ نمی کننـــــ ،
بلکه براتـــــ یه جایگزینــــ انتخابــــ میکننـــــــ کهــ سرگرمــــ بشنــــــ...
بعد تو دلشونــــ میگنـــــ گور باباشــــــ که نیستـــــ ...!!!
وقتی میشکنم...خوب تماشا کن...شاید روزی دنبال تکه هایم بگردی...
من عاشق نيستم! فقط گاهي... حرف تو كه ميشود دلم... مثل اينكه تب كند گرم و سرد ميشود توي سينه ام چنگ مي زند آب ميشود...
باران که می بارد...... دلم برايت تنگ تر می شود.....راه می افتم......بدون-چتر...... من بغض ميکنم....آسمان گريه.